تولد جان استثنایی

ساخت وبلاگ
امروز تولدم بود و از اول صب چ مجازی چ واقعی کلی تبریک داشتم...:)) واقعا خیلی حس خوبیه ک آدم تا چشمشو وا میکنه با موجی از تبریک مواجه میشه ولی قسمت غم انگیزش اینه ک من هر روز دارم ب مرگ نزدیک میشم و ب رویاهام نرسیدم واقعن این ی مورد واسه ی من غم انگیزه...خوب من امروز ب خاطر پریودم روزه نبودم ولی بقیه ک روزه بودن واس همین نتونستیم جشن بگیرم و خوب طبیعتا کادوی چندانی هم نداشتم:)و این موضوع اصلن مهم نیس مهم اینه ک بقیه ب یادم بودن:)...

عصر آخرین جلسه ی کلاس ریاضی بود و مثل همیشه ی کلاس پر نشاط و گذروندم ک همش ب لطف هم کلاسیای گلم و استاد جانمه... خیلی اکیپ خوبی هستیم ...خدا جونم کاش بشه بعد از کنکورم باهم رابطه داشته باشیم...لطفن☺

بچه های کلاسمون میتونن حرمتا رو نگه دارن و ب معنای واقعی"آدمن"(چ دختر چ پسر) ک این ی مورد خیلی خاصه... خلاصه ک میتونیم با هم دیگ کنار بیایم:)

بعد از کلاس هم رفتیم با خاله اینا سی و سه پل و همونجا افطار کردیم...

وای چقد پسرا بد شدن تازگیا ینی امروز اندازه ی تمام عمرم از پسرا تیکه شنیدم و این واقعن آزار دهنده س:( کاش یکم ،فقط یکم ،"مردونگی" تو وجود "بعضی" از آقا پسرا بود:)

+ساعت نزدیک یکه و من تو فکرشم.. ینی اونم ب من فکر میکنه؟هه عمرااا اصلا امکان نداره عاخه کدوم پسری ب ی دختر بچه ی زشت لوس فکر میکنع؟منم یکم اعتماد ب نفسم بالاس:)

امشب

امشب

اینم از عکسایی ک گرفتم

شاد باشید رفقا:)


برچسب‌ها: صنم نامه, اصفهان
+ نوشته شده در  2017/6/2ساعت 12 AM  توسط صاد  | 
ادبیات جان...
ما را در سایت ادبیات جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8wbulifestoryd بازدید : 6 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 19:44